خاطره آگاهی از بارداری وروجکم
به نام خدا
امروز ميخوام خاطره بارداریمو بنویسم و هر ماه تا بدنيا اومدن وروجک خاطره ی هر ماه رو بنویسم...
منو بابای وروجک 7 خرداد 94 نامزد شدیم، 13 خرداد عقدکردیم و4 خرداد 95 عروسی..
من کلا عاشق بچه بودم، یعنی بچه ها رو که میبینم دلم غش میره براشون..
ولی شوهری زیاد بچه دوست نداشت، نه که دوست نداشته باشه ها.. ميگفت خانومي بزار چند تا سفر بریم چشسشم..
پنج ماه از عروسیمون میگذشت و من به فکر بچه..
ماه پنج قرص نخوردم شوهری هم خبر نداشت، ماه اول اقدام، وای که باورتون نميشه فکر میکردم نی نی تو دلمه با هاش حرف ميزدم، شوخی کردن، به فکر لباس بارداری ادای زناي حامله وووو....
تا اینکه پری اومد وای مه چه بد بود..
ماه دوم اقدام گفتم منم مث بقیه زنا تا چند ماه بارداری نمیشم بیخیال بیخیال..
خودم و برا ماه آينده آماده میکردم که برم سونو پیش دکتر از این حرفا، که روز پری بود نیومد، منم سیکلم 28 روزه و دقیق، همش استرس داشتم صبر کردم ی روز بگذره،صبح زود رفتم داروخانه ی تست خریدم آوردم امتحان کردم دیدم منفی بود..
دورزم گذشت، یکی از دوستام که با هم مث خواهرم اون مرداد باردار شده بود، خونه اشم رفته بود ی شهر ديگه اومده بود سر بزنه گفت مطمئنم مامان شدی منم که باورم نميشد، از دانشگاه که برگشتم دو تا ديگه تست گرفتم آوردم گذاشتم يه خط خیلی کم رنگ با ی خط پرنگ، رفتم نت سرچ کردم دیدم گفته بود خط کمرنگ هم مثبت.. گفتم فردا برم آزمایش.. شبش وقت اذان صبح خواب دیدم ی سیدی سه تا نذری آورد در خونمون نذر گرم که تازه آماده شده بود، مطمئن شدم نی نی تو راهه..
رفتم دانشگاه بعد از ظهر وسط کلاس با سمیه دوستم با هزار استرس رفتم آزمایش.. گفت ی ساعت ديگه بیایید برا جواب، وای که دلم چجوری بود باورتون نميشه غللللللغله... بعد یه ساعت رفتم گفت خانوم مامان شدی..
وااای خدا باورم نميشد یعنی وروجکم تو دلم بود خلاصه اومدم خونه میگفتم چجوری به شوهری بگم، منم که خواهرم جاریم ميشه با هم هماهنگ کردیم، خلاصه خبر و به شوهری دادیم، منم که خواب صبح و براش گفته بودم انتظار همچين چیزی رو داشت، کلی خوشحال شد، که اصلا باورم نميشد
خدا رو هزار مرتبه شکر...خدا جونم شکرت
الان آغاز ماه دوم بارداری هستم و قصد دارم هر ماه بنویسم